يك جمكران آرزو دارم. آرزويي به وسعت يك حقيقت ناب. به ژرفاي روشنايي آفتاب. هر بار با بال خيال در آرزوي جمكرانت بودم. امشب اما در شب آرزوها مرا ميهمان جمكرانت كرد ي.وه! چه شبي بود. سرشار از حضور آرزوهاي زيبا در محضرت. آتجا هر كسي به تمنايي آمده بود. جماعتي به قيام و قعود. جمعي به تو مشغول . گروهي با زمزمه هايي بر لب و عده اي با چشماني خيس _ در دل و برلب_ تو را مي خواندند.دستشان پر از حاجت بود و خواهش چشمانشان پر از احساس بود و اميد. دلهايشان پر از انتظار بود و انتظار. من اما سيه دلي بودم كه تهي دستي ام را مي دانستم و بر بي آبي چشمم مي گريستم و تنها و تنها تنهايي نصيبم بود.لختي بر خود لرزيدم .از آرامشي كه پيرامونم بود و طوفاني كه جانم را در مي نورديد. من با پاي خود آمده بودم اما بي اراده خوا. و اين نشانه اي بود از آرزويي كه در دل داشتم ولي اذنش را نداشتم. راستي چه مبارك سحري بود وچه فرخنده شبي. افسوس مي خوردم كه دير آمدم و اندوه مي بردم كه بي توشه آمده ام. اما امشب ليله الرقايب است. شبي كه عاشقي خدا بر بندگانش گل مي كند. و مي گويد خواندن از تو و عطا كردن از من. امشب بي هيچ آداب و ترتيبي به آستانش تقرب مي جويم و اسم اعظمش را واسطه قرار مي دهم تا اهل شوم. |